حس می کردم از وجودم زندگی عبور کرد
تو بند بند بودنم خورشید طلوع کرد
تو دشت طلایی پروانه ها یه دختر
میون بوته ها آروم گلارو بو می کرد
نگاهم می کرد درد ها و رنج رفتن
احساس می کردم خوشبخت خوشبختم
نگاهم می کرد که زندگی چه زیباست
آروم آروم به خواب رفتم...امزور بی تکیه بی سرپناه ، ایستادیم تو معبر باد/ و تیکه پاره ی بنفشه ها از هر ور خاک رد میشد از تن ما...
ماکه میدون مین رو دورمون کوبید زندگی
و خوشبختی فقط از بتمون رویید
ما اشباحی از حضور خودمون بودیم...
در من آهن می روید از تباهی با درد...
رنج رحم من رو کشت و اشتیاق رو دادم
در من آهن می روید از تباهی تا فقر ...فقر.. خودکشی ...دگر کشی جنایت..
من هر روز صبح بیدار می شم با امضا پای برگه های رخدادو فاجعه
هر روز حادثه ...هر روز حادثه...
نبض های ما آلوده به جراحت و زخمه
محکم تر بگیر که به باد نره چترت
تو که باقیمونده ای از نجابت نسلت
رها کن چترت رو اسارتت بسته
توی فصل بارش از درون و تاریکیه محض
سنگ تر شدن و سنگ تر شدن و سنگ تر شدن ...
من آغاز می کنم یه پاییز پر از مرگ
یه لحظه ی مهیج از خرد شدن آهن... من افسرده نیستم
این واقعیت ها غرق کرده قایق بی پاروی من رو تا ته....