مطلب ارسالی کاربران
دلنوشته "غروب زندگی"
صبحی دیگر فرا رسید و
روزی نو در انتظار من است
لیک امروز تاب و توان
در رگ های سبز نازکم
قلت یافته است
مادر را بر سر بالین خود می یابم
با آن صدای ظریف مرا ندا می دهد
"بلند شو پسرم ، بلند شو. مهمان آمده است"
با بازمانده توان خویش و رمقی که در من ته نشین شده است ، احوالپرسی ای ساده و عاری از هر گونه رنگو لعابی انجام می دهم.
گمان کنم که امروز سیمای من همچون شجری بهاری ، شکوفه داده است؛ آخر هر کس که از در وارد شده، ابتدا سراغی از من می گیرد.
رفته رفته هیاهوی جمعیت فزونی یافته و دارِ شلوغی ، گوش های مرا به بالا می کشد...
روز زیبنده ای برای گردش است بنابراین گروهی به گشت و گذار می رویم.
پیش از این گردش خانوادگی، تماما سر و روی مرا شسته و رخت سفیدِ نویی بر تن نحیف من کردند.
آرامش خاصی در لابهلای برگ درختان نهفته است.
لیک نمی دانم چرا هر که را که مینگرم ، چشمانش از اشک سیراب شده است. حتی مزاح گویی ، حیلهگری و شوخی های من نیز به این جمع خسته ، روحی تازه نمیدمد. گویی هرگز وجود نداشته ام...
ناگهان همه در پیرامون من حلقه می زنند. هر که به سهم و نوبه خود از من خداحافظی میکند.
رفته رفته ، نور کم و کمتر می شود.
جای و بستر من راحت نیست.
این جا و جامه بسیار سرد و زبر است.
گمان کنم که باید مدتی مدید با این شرایط سازش یابم. شاید هم تا ابد!