طرفداری | آنچه گذشت: در قسمت قبل از کتاب رود گولیت خواندیم که او چگونه با تیم ملی هلند به مقام قهرمانی اروپا دست یافت. او سپس خاطراتی را از دوران اوج سری آ برای ما بازگو کرد و در نهایت، اسرار تاکتیکی میلان را برای ما برملا ساخت. حال برای ادامه این داستان خواندنی، با گولیت همراه میشویم:
آیینها
کل فرآیند پیش از آغاز مسابقه _ سفر با اتوبوس، ورود به ورزشگاه، مسائل رختکن، گرم کردن و سرودهای ملی یا سرود لیگ قهرمانان _ نوعی آیین را برای بازیکنان شکل میدهد. هر کس این فرآیند را به شیوه خود تجربه میکند، اما با این حال، این یک آیین است.
چه با هدفون به موسیقی گوش دهید، چه کتاب بخوانید، سه بار به دستشویی بروید یا اطمینان حاصل کنید که به عنوان آخرین نفر وارد زمین میشوید، هر کس در دنیای خودش غرق است. من سعی نمیکنم پیشبینی کنم که آیا بازیکنی خوب بازی خواهد کرد یا نه. رفتار آنها در تونل ورودی، هیچ چیزی درباره عملکردشان در زمین نمیگوید. اغلب شنیده میشود که بازیکنان، مربیان و تحلیلگران، بر اساس آنچه پیش از شروع بازی دیدهاند، به انواع و اقسام تحلیلها درباره نتیجه بازی میرسند. من به این نظریههای پیشگویی اعتقادی ندارم. این دیدگاهی رمانتیک و پسینی است که اغلب هیچ ارتباطی با آنچه واقعاً پیش از مسابقه رخ میدهد، ندارد. بسیاری از افراد، بهویژه کسانی که مستقیماً درگیر نیستند، فکر میکنند چیزهای بیشتری از آنچه به چشم میآید، در جریان است؛ اما معمولاً اینقدر پیچیده نیست.
این چیزی بیش یا کم از یک آیین نیست که باید آن را پشت سر گذاشت تا به آنچه واقعاً اهمیت دارد رسید: خود بازی.
فصل سوم: به انگلیس
در سال ۱۹۹۵، از ایتالیا (پس از آ.ث. میلان و سمپدوریا در جنوا) به انگلیس نقل مکان کردم و در لندن برای چلسی مشغول به بازی شدم. بار دیگر مجبور به سازگاری شدم. این نه به خاطر بازی به سبک ۲-۴-۴ انگلیسی بود و نه حتی ۲-۵-۳ که گاهی اجرا میکردیم؛ بلکه بیشتر به این دلیل بود که اکثر بازیکنان حاضر در باشگاه، در سطحی که من در ایتالیا تجربه کرده بودم، بازی نمیکردند. آنها بازیکنان خوبی بودند، اما در سطحی متفاوت. من از قله فوتبال اروپا به سطح متوسط انگلیس آمدم. اما بهجای اینکه اجازه دهم این موضوع برایم آزاردهنده شود، بهسرعت انتظاراتم را تنظیم کردم تا شرایط جدید را بپذیرم.
برخی از بازیکنان چلسی با توپ کندتر بودند و برخلاف همتیمیهای سابقم در ایتالیا، همیشه در حال حرکت نبودند. این چیزی بود که آنها را متوسط میکرد. برای بازیکنان در حال پیشرفت، فوتبال انگلیس جای سختی است: یادگیری بازی سریعتر و همیشه در حال حرکت بودن، در حالی که از دردسر دور میمانید و از ضربهها و فشارهای حریف اجتناب میکنید، دشوار است. من هنوز سرعت را در ذهن و پاهایم داشتم. این مایه خوشبختی بود، زیرا هدف محبوب همه بودم؛ بهویژه وینی جونز که بیش از یک بار مرا در تیررس خود قرار داد.
من و همتیمیام مارک هیوز _ که در منچستر یونایتد و بارسلونا بازی کرده بود _ تیم را زیر پر و بال خود گرفتیم. بازیکنان باتجربه همه چیز را خیلی سریعتر میبینند. شما میتوانید بفهمید چه در جریان است و چه قرار است رخ دهد، بنابراین زمان بیشتری برای صحبت کردن، گفتن به بازیکنان که چه کنند و هدایت کردن آنها دارید. در نهایت، بازیکنان دیگر هم شروع به درک و بازی کردن به شیوهای که شما میخواهید، میکنند.
فوتبال انگلیس
همانطور که پیش از انتقالم از سمپدوریا به چلسی در صحبت با مربی تیم، گلن هادل، پیشنهاد داده بودم، او مرا در پست دفاع مرکزی قرار داد. گلن گفت این ایدهای عالیست. تا اینکه چند توپ بلند را با سینه مهار کردم، اجازه دادم توپ به پایم برسد و به نزدیکترین همتیمی پاس دادم. هواداران عاشقش شدند. «واو»، صدایی بود که از سکوها بلند شد. اما هادل وحشتزده شد. هیچکس در تیم چلسی تا به حال اینگونه بازی نکرده بود. کسی مثل مایکل دوبری، که در خط دفاع یک قاتل بود، انتظار داشت توپ را مستقیم به جلو شوت کنم ولی ناگهان توپ جلوی پایش بود! فریاد زد: «چه کار میکنی؟» و سپس توپ را کورکورانه به سوی سکوها شوت کرد.
حقیقت این است که فکر میکردم میتوانیم با بازیسازی از عقب، حملاتی ترتیب دهیم. اما در بین دو نیمه گلن گفت: «رود، میدانم سعی داشتی چه کاری انجام بدهی و این عالی است؛ اما نه در اینجا و در این زمان. لطفاً به خط میانی برو.» واضح است که تاکتیکهایی که انتخاب میکنید باید با کیفیتهای فردی سایر بازیکنان همخوانی داشته باشد.
رود گولیت در چلسی
در انگلیس، منطقه میانی زمین جایی است که بازیکنان برای توپ میجنگند. من با بینشم توانستم از آن دوئلها اجتناب کنم. پس از یک بازی، گوین پیکاک، هافبکی که از نیوکاسل یونایتد به ما پیوسته بود، پرسید: «رود، چطور همیشه در فضای آزاد هستی؟» نمیتوانستم توضیح دهم، اما با ده - پانزده سال تجربه در سطح بالا، میدانید کجا بروید و کجا نروید.
برای من، لیگ برتر در آن زمان مکان ایدهآلی بود. همه میگفتند سرعت بسیار بالاست و هر بازی یک نبرد است، اما من احساس میکردم زمان و فضای کافی برای پیشرفت بهعنوان بازیکن دارم. و مشکلی با کمی رویارویی هم نداشتم. تا اینکه یک نفر با یک تکل واقعاً وحشیانه مرا زمین زد و مچ پایم شکست. کمی به بازی ادامه دادم، که البته خوب پیش نرفت؛ بنابراین برای چند ماه از زمین دور بودم.
من عاشق انگلیس بودم. طبیعتاً باید انگلیسی صحبت میکردم تا بتوانیم بهطور مؤثر با هم ارتباط برقرار کنیم. در آ.ث. میلان هیچکس انگلیسی صحبت نمیکرد، بنابراین باید با حداقل دانش ایتالیایی خودم سر میکردم. حتی مربی تیم، آریگو ساکی، بهسختی میتوانست منظورش را به انگلیسی برساند. وقتی برای پیشنهاد تغییر تاکتیکی سراغ من میآمد، با لهجه غلیظ ایتالیاییاش به انگلیسی میگفت: «من گولیت هستم؛ میآیم و به منطقه خطرناک میروم.» برای تأکید، با دستهایش توضیح میداد و عضلهای در گردنش را میکشید. خندهدار بود. ساکی همیشه میخواست جلسات را در دفترش برگزار کند. من ترجیح میدادم درون زمین صحبت کنیم؛ زمانی که آن لحظه هنوز در خاطر همه تازه بود و همه میتوانستند موقعیت مورد بحث را تصور کنند.
در آن زمان فاصله بزرگی بین فوتبال انگلیس و ایتالیا وجود داشت، اما من بهعنوان یک بازیکن واقعاً از بازی در انگلیس لذت بردم. فوتبال باشگاهی انگلیس در پایینترین سطح خود بود، اما روزهای بهتری در پیش بود. باشگاههای لیگ برتر از اواسط دهه نود با قراردادهای تلویزیونی پرسود شروع به افزایش درآمدشان کرده بودند، که این به آنها امکان خرید بازیکنان گرانقیمت از خارج را میداد: اریک کانتونا، یورگن کلینزمن، دنیس برکمپ، دیوید ژینولا و فاستینو آسپریلا همه سراغ پوندِ انگلیس رفتند.
مربیان نیز خود را در بازار بینالمللی یافتند: مربیان انگلیسی بهتدریج جای خود را به خارجیها دادند، که نمونه برجستهاش آرسن ونگر بود. در سال ۱۹۹۶، من هم بهعنوان بازیکن-مربی در چلسی به جمع مربیان پیوستم.
چمن انگلیسی
در انگلیس، باشگاههای دستههای پایینتر اغلب از تاکتیکی استفاده میکردند که شامل بلندتر گذاشتن چمن در گوشههای زمین بود. در فصل ۱۹۹۸/۹۹، وقتی مربی نیوکاسل یونایتد بودم و در پرنتون پارک مقابل ترانمیر روورز بازی کردیم، پرچمهای کرنر تقریباً زیر علفها پنهان شده بودند. مربی آنها جان آلدریج، مهاجم سابق معروف لیورپول بود و مدافعان میانیاش دستور داشتند هر توپ را به چمن بلند دو گوشه زمین ما بفرستند. چون توپ آنجا گیر میکرد، بهندرت از خط زمین به بیرون میرفت. آنها از آنجا توپ را به سمت دروازه ما سانتر میکردند. دفاع در برابر این تاکتیک دشوار بود. اگر مدافعان ما توپ را از خط کناری بیرون میزدند، یکی از بازیکنان آنها آن را تا دهانه دروازه پرتاب میکرد.
صحبت از پرتاب اوت شد: آنها در ترانمیر ترفند هوشمندانهای داشتند. دری در تابلوهای تبلیغاتی باز شده بود و توپجمعکنها حولههایی آماده داشتند. وقتی دیدم یک بازیکن ترانمیر از دید خارج شد تا توپ را خشک کند، باورم نمیشد. از نیمکت بیرون آمدم تا ببینم کجا رفته و او را دیدم که بین تماشاگران ایستاده بود. با باز بودن آن در، چند متر فضای دویدن اضافه داشت و بدین ترتیب توپ را تا نقطه پنالتی پرتاب کرد؛ مثل یک ضربه آزاد! از داور پرسیدم آیا این خلاف قوانین نیست، اما او اجازه داد.
در ادامه، وقتی ما نزدیک آنجا به یک پرتاب اوت رسیدیم، البته که در را بسته بودند و هیچ حولهای هم پیدا نشد.
مرد موشکی
در دوران بازیام در سمپدوریا و چلسی احساس میکردم از زنجیرهایم آزاد شدهام و حالا آزاد و راحت بازی میکردم. همه چیز را سه برابر سریعتر میدیدم و مثل موشک پرواز میکردم. در جنوا بهعنوان بازیکن بیشترین لذت را بردم. تمام تجربهام به کار آمد. میخواستم نقش کاملاً آزادی در خط حمله داشته باشم و اسون گوران اریکسون، مربی سمپدوریا، دقیقاً همین را به من داد. در چلسی هم زیر نظر گلن هادل دقیقاً همینطور بود؛ هرچند گلن مرا از خط دفاعی دور نگه داشت، چون بیش از حد ریسک میکردم.
بستهای که از آ.ث. میلان با خودم به سمپدوریا و چلسی بردم عالی بود. در جنوا کنار مانچینی مهاجم بودم و در فصل ۱۹۹۳/۹۴ در ۳۱ بازی در مسابقات لیگ، ۱۶ گل زدم. این در حالی بود که در آ.ث. میلان هیچوقت بیش از ۹ گل نزده بودم.
رود گولیت در سمپدوریا و مقابل میلان
با این حال، هیچ چیز با حس برنده شدن و آن حرفهای بودن که در آ.ث. میلان وجود داشت، قابل مقایسه نیست. کار سختی بود، اما آن باشگاه بهترین چیزی است که برایم اتفاق افتاده. اما در آیندهوون و سمپدوریا بود که بیشترین لذت را از بازی بردم. در آیندهوون تقریباً در هر پستی که بازی میکردم، هر هفته ستاره بودم. البته تمایل داشتم بر تیم، در واقع کل باشگاه، تسلط داشته باشم؛ اما با این حال از تمامی امورات خیلی لذت بردم.
فاینورد، در شروع دوران حرفهایام، جایی بود که بیشترین چیزها را یاد گرفتم؛ بهویژه زیر نظر یوهان کرایوف. فهمیدم که این تیم است که اهمیت دارد. مثال واضحی از این موضوع، جایگاهم در تیم ملی هلند در جام ملتهای اروپا ۱۹۸۸ در آلمان غربی است. در مرحله گروهی مقابل انگلیس در جناح چپ بودم و در فینال مقابل روسها در خط حمله. این گاهی اوقات آزاردهنده بود، اما باید منافع خودت را برای تیم فدا کنی، حتی وقتی با دیدگاه تاکتیکی مربیات موافق نیستی. بهویژه اگر کاپیتان تیم ملی باشی.
البته، با اینکه میفهمیدم تیم در اولویت است، هیچوقت با آن پیراهن نارنجی به توانایی واقعیام بازی نکردم.
در جام ملتهای اروپا ۱۹۹۲ در مرحله گروهی مقابل آلمان در جناح راست بودم و میشاییل فرونتسک حریف مستقیم من بود. او مدام به جلو میرفت و من دنبالش میدویدم. در بین دو نیمه از مربیمان، رینوس میشل، پرسیدم آیا کس دیگری میتواند جای من را بگیرد. تنها چیزی که گفت این بود: «تو همان فرونتسک را تعقیب کن». «همان» فرونتسک حسابی از همراهی من خوشحال بود. کارش این بود که مطمئن شود من به محوطه جریمه آلمان نزدیک نشوم. فرونتسک سادهترین وظیفه ممکن را داشت و به لطف وظیفه دفاعیای که میشل به من داده بود، ما به این نتیجه رسیده بودیم که من در حمله نباشم. هلند ۳-۱ برد و کل کشور در غرق در شور و شادی بود؛ اما برای من آن بازی کاملاً ناراضیکننده بود.
برترین گلزنان تاریخ تیم ملی هلند
وقتی صحبت از پستها و تاکتیکها میشود، همیشه نوعی رابطه عشق و نفرت با تیم ملی هلند داشتم. تاکتیکهایی که مربیان مختلف ملی انتخاب میکردند، همیشه مناسب من نبود؛ حتی اگر انتخاب بازیکنان بهخاطر مهارتهای خاصشان بوده باشد. مشکل من این بود که میتوانستم در چندین پست بازی کنم و سطح پایهام آنقدر بالا بود که میتوانستم برای انواع تاکتیکها استفاده شوم، بنابراین اغلب مجبور بودم جاهطلبیهای خودم را در خدمت تیم، در درجه دوم قرار دهم. اغلب برای هلند بهعنوان یک وینگر راست بازی میکردم؛ هرچند مهارتهای خاص آن نقش را در سیستم ۳-۳-۴ نداشتم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، همه چیز برایم آسان بود. کرایوف مرا از مسئولیتهایم بهعنوان یک بازیکنِ در خدمت تیم آگاه کرد و متقاعدم کرد که میتوانم به کسی تبدیل شوم که هم در زمین و هم بیرون از آن، یک تیم را رهبری کند.
پایان فصل سوم