مطلب ارسالی کاربران
بخشی از کتاب سر الکس فرگوسن..........
فیل همه کار برای تیم انجام می داد. او تنها به تیم فکر می کرد. اکثر اوقات،
اگر او قرار بود که نقشی محدود داشته باشد تا تیم موفق عمل کند، او راهی پیدا می کرد که خود را خوشحال کند. در
نهایت اما، روزی گری نزد من آمد تا با من حرف بزند که ببیند نظرم درباره نقش روز به روز در حال کمرنگ شدن فیل
چیست.
من به گری گفتم: "من نمی دانم که چه کنم، او واقعا انسان خوبی است."
گری جواب داد: "مشکل همین است. او نمی خواهد که نزد تو بیاید." همان طور که می بینید، فیل به اندازه گری رک
و برون گرا نبود.
من فیل را برای صحبت به خانه ام دعوت کردم. او به همراه همسرش جولی آمد. ابتدا من متوجه جولی در اتوموبیل
نشدم. پس از اینکه او را دیدم همسرم کتی را صدا زدم تا او را به داخل مشایعت کند. اما وقتی کتی بیرون رفت، جولی
شروع به گریه کرد. او همان طور که گریه می کرد گفت: "ما نمی خواهیم منچستر یونایتد را ترک کنیم. ما بودن در
باشگاه را دوست داریم." کتی برایش یک فنجان چای آورد ولی او نمی خواست که به داخل خانه بیاید. فکر می کنم که
او نگران بود مبادا بغضش دوباره بشکند و همسرش را سرافکنده کند.
حرف من به فیل این بود که با نحوه ای که من از او استفاده می کردم، به او بیشتر ضرر می رساندم تا سود. او پذیرفت.
او به من گفت که نیاز دارد تا به تیم دیگری رود. من به او اجازه دادم که هر طور که می خواهد این مسئله را با همسرش
در میان بگذارد.
وقتی آن ها خانه را ترک کردند، کتی به من گفت: "تو که قرار نیست به او بگویی که برود، مگر نه؟ تو نمی توانی اجازه
دهی افرادی مانند آن ها این جا را ترک کنند."
- "کتی، این به خاطر خودش است. نمی فهمی؟ این مسئله مرا بیش تر از او عذاب می دهد."