Aizen Sosuke (ا...یادم می آید در سنین 6 تا 10 سالگی یک ک.ص مشتی در همسایگی ما می زیست. مرا همیشه بقل می کرد و میان آن دو جواهر نرم خویش می فشرد. حتی از خانواده ام اجازه می گرفت هنگامی که انها در خانه نیستند، از من مراقبت به عمل آورد، و حتی یادم هست چندیم باری با خودش مرا به حمام برد تا شوخ از تن بزداییم. وقتی که مخالفت به عمل می آوردم، به من وعده ی آب بازی می داد و من هم قبول می کردم. بنا بر دلایل نامشخصی وی به کودکان کوچک علاقه ی شدیدی نشان می داد. از میان آنها، این کودک حقیر این افتخار را داشت که مرکز توجه وی باشد. حدود 20 تا 22 سالی داشت، در دانشگاه آزاد شهرمان درس می خواند، نمی خواست از خانواده ی خویش جدا گردد و به تهران رود. در بیرون، زیبا بود، اندامی بسیار تحریک کننده و بسا نرم داشت. چادری بود، و بسیار حجاب خویش را در مجامع برپا می نمود، لیکن هنگام رویارویی با من، آن دیوار را بر می داشت، به طوری که دروازه های بهشت را برای اولین بار در عمر خویش، در سن 7 سالگی به طور کاملا مشخص دیدم و نظاره کردم. در درون، باهوش بود، ولی اخلاقی بسا س.ک.س.ی داشت، کلماتی تحریک کننده بر زبان می آورد، به طوری که من بعضی وقت ها بسیاری از عموم از این بابت متعجب می شدند. صدایش لطیف بود، کمی بیش از اندازه و به این دلیل جلوی دیگران زیاد سخن نمی گفت، و سعی می کرد لحن صدایش را تغییر دهد، ولی باز هم نمی توانست اخلاق تحریک برانگیز خود را از کلمات بیرون آمده از میان آن دو لب شیرین خویش جدا سازد. باشد که این ک.ص.خ.ل که این داستان را روایت می کند، دیگر دست رد به آن دو سینه ی نرم آن دختر نزده، و در طی آن سال ها استفاده ی بهینه را ببرد. الهی آمین...