آقامحمدخان اطراف شهر را مانند حلقه انگشتری گرفته و نمیگذاشت یک مَن گندم و یا یک برگ سبزی به شهر وارد شود. بسیاری از مردم از گرسنگی مردند و خصوصا وضع کودکان شیرخوار که مادرهایشان شیر نداشتند از هر چیز بدتر بود.
لشکریان لطفعلی خان زند و محافظین شهر و باروها که اغلب کرمانی بودند، به علت غیرت جوانی و مردانگی و روحیه مهمان نوازی ، اگر چه گاهگاه اجساد ناتوان و ناله گرسنگی اقوام و پدر و مادر خود را می دیدند و می شنیدند ، ولی باز حاضر نبودند از پشتیبانی پناهنده خود که از شیراز آمده بود، دست بکشند.
اما یک روز صبح حوالی طلوع فجر که هنوز هوا گرگ ومیش است، یک تفنگچی جوپاری که در باروی شهر کشیک می داد، در آن حوالی بر پشت بام ، زنی را مشاهده کرد (البته مشاهده یک زن در آن موقع شب بر پشت بام برایش عجیب می نمود) خوب دقت کرد و دید که آن زن بسته ای در دست دارد و هر ساعت به لبه بام نزدیکتر می شود و به داخل کوچه می نگرد! مثل اینکه مترصد است ببیند آیا کسی از کوچه عبور می کند یا نه؟
زن برای آخرین بار ، خوب اطراف را پائید ، دید هیچ کس در کوچه نیست. فضا بی سر و صدا و کوچه خلوت است و تاریکی هنوز تمام نشده است. خود را تکان داد. بستهای از زیر چادر خویش درآورد و آنرا به صورت نزدیک کرده و لحظاتی بخود فشرد و بارها بوسید و بوسید!آنگاه نگاهی به آسمان کرد و زیر لب چیزی گفت و سپس بسته را به کوچه پرت کرد. ناله خفیفی از بسته برخاست و دیگر محو شد. آن زن هم مضطرب به داخل خانه رفت...
سرباز پائین آمد و به دنبال بسته رفت. وقتی آنرا باز کرد متوجه جسد بچه نحیف خردسالی شد که آنرا در کهنه ای پیچیده و خون از دماغش جاری بود. تحقیق زیادی لازم نبود تا معلوم کند که مادری، طفل گرسنه و بیمار خود را از پشت بام خانه به کوچه افکنده و کشته است!!.
آخر چرا؟؟؟؟
تحقیق کردند. دو روز بود که مادر صدای ناله فرزند را از گرسنگی می شنید و پستان های خشکش چارهگر او نبود! بالاخره قلب مادر هم تا حدی می تواند اینگونه ناله ها را تحمل کند ، و به این صورت به ناله جگر گوشهاش خاتمه داده بود.
می گویند آن سرباز و فرماندهش که جوپاری بودند بدون آنکه آنروز قضایا را به کسی بگویند و یا از مادر باز خواستی کنند، فردای آن روز دروازه ای را که در اختیارشان بود به روی سربازان آقا محمدخان گشودند......
منبع:
دکتر باستانی پاریزی ، بارگاه خانقاه ، صفحه ۳۹۶ الی ۳۹۹