کشاورزی در کنار درختی خوابیده بود و مدام تکرار میکرد خدایا چرا باید یکی انقدر پول داشته باشه که خیلی پولدار باشه یکی هم انقدر فقیر باشه که مثل من فقیر و بیچاره باشه و واسه یه لقمه نون سختی بکشه
سپس کاروانی از آنجا رد شد، کاروان سریع از آنجا رد شد و کشاور هر چه دوید به آن نرسید سپس با خودش گفت انقدر وایمیسم تا آن کاروان باز از آنجا رد شه
روز ها گذشت شب ها آمد شب ها رفت روز ها آمد تا اینکه یه شب بار دیگر کاروان از آنجا رد شد سپس یکی از افراد کاروان را گیر آورد و گفت این کاروان به کجا میرد سپس او مکثی کرد و جواب نداد ولی بعد از 37 ثانیه گفت ما به این دلیل کاروانی ثروتمند هستیم که شاعر هستیم و با شعرهامون چاپلوسی پادشاه را میکنیم و او به ما خیلی میدهد (پول)
کشاورز سپس گفتش چطوری شاعر شدید نه اصلاً ببینم چطور شعر گفتن را فرا گرفته اید؟
سپس آن مرد گفت ما دود چراغ ها خوردیم سرما ها چشیدیم سوزش چشم کشیدیم تا شاعر شدیم
سپس کشاورز به کلبه اش برگشت و چراغی روشن کرد و دودش را در دهانش قرار داد به کوهستان بلندی رفت و سرما را تحمل کرد و با خاک چشمناش را سوزاند
اما او شعر گفتن را یاد نگرفت و با خودش گفت: ای خدا آخه چرا من که دود چراغ ها خوردم سوزش چشم ها چشیدم سرما خوردم پس چرا شاعر نشدم؟
بار دیگر منتظر شد آن کاروان رد شود سپس یواشکی پشت آن ها حرکت کرد
شتر ها که مرد کشاورد را دیدند میخواستند او را لو بدهند..
در همین لحظه کشاور پوزخندی زد و گفت:
آی شترا گردن کَجا
دانم چه خواهی کردنا
از جوی جستن کردنا
از پنبه خوردن کردنا
..............................................
بنابراین شتر ها ترسیدند و چیزی به زبان نیاوردند
کشاورز به نزدیکی کاخ پادشاه رسید همینجا بود که یکی از افراد کاروان یقه او را گرفت در همین لحظه مرد کشاورز یونجهای به او داد، بنابراین آن مرد کاروانی اجازه داد کشاورز وارد کاخ پادشاه شود
وقتی کشاورز به قصر پادشاه رسید نز او ادعا کرد که شاعر است
سپس پادشاه گفت: پس بیتی شعر بخوان ببینیم
مرد کشاور حیرت زده شد و استرس او را فرا گرفت چون چیزی بلد نبود پس از گذشت چند دقیقه حوصله پادشاه لبریز شد و به سربازان دستور داد او را به جرم مسخره گرفتن و دروغگویی دستگیر کنن در همین لحظه مرد کشاورز خطاب به پادشاه گفت:
آی شترا گردن کَجا
دانم چه خواهی کردنا
از جوی جُستن کردنا
از پنبه خوردن کردنا
..................................
سپس پادشاه بسیار عصبانی شد و غضب کرد و دستور داد کشاورز را شکنجه کنن
بعد از مدتی که کشاورز از زندان پادشاه آزاد شد به صخرهای تکیه داد و گریه کرد..
پس از گذشت ماه ها پسر پادشاه با خود گفت پدر پیر من چرا نمیمیرد که من پادشاه شَوم
او سالهاست دارد خوش گذرانی میکُند پس کِی نوبت به من میرسد؟
سپس توطئهای چید و به آرایشگر پادشاه گفت روزی که خواستی او را اصلاح کنی با تیغ او را به قتل برسان به تو انعام خوبی میدهم
اولش آرایشگر کمی تردید کرد و ترس او را فرا گرفت اما پس از گذشت ۱۷ دقیقه ۱۲ ثانیه پذیرفت این پیشنهاد را.
و سپس مخفیانه پسر پادشاه با وزیران قراری گذاشت و گفت پشت در بایستید و هر وقت آرایشگر ضربه را به پادشاه زد همه چی را گردن او بیندازید و اعدامش کنید تا او قاتل شناخته شود..
بالاخره آن روز فرا رسید آرایشگر بسیار ترسیده بود ولی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و کار را یکسره کند سپس تا آمد تیغ را آماده کند پادشاه در ناخوداگاهش یاد شعر آن کشاورز افتاد و گفت:
آی شترا گردن کجا
دانم چه خواهی کردنا..
همین مصراع دانم چه خواهی کردنا رو خوند آرایشگر به اشتباه فکر کرد پادشاه فهمیده است آرایشگر میخواهد او را به قتل برساند و فریاد زد آقا سرورم غلط کردم پسرتون منو مجبور کرد اون به من گفت شما را بکشم...
پادشاه که بسیار متعجب حیرت زده شده بود دستور داد پسرش و آن دو وزیر را دستگیر کنند.
سپس به سربازانش دستور داد آن مرد کشاورز را پیدا کنند و برایش بیاورند
بالاخره پس از گذشت 38 سال سربازان آن کشاورز را درحالی که بسیار پیر و فرطوت شده بود پیدا کردند
کشاورز ترسید و خیال کرد پادشاه بازهم قصد دارد او را تنبیه کند بنابراین نیامد
سپس سربازان دست و پای او را بستند سیبی کِرم خورده در دهانش قرار دادند و بزور او را نزد پادشاه بردند
سپس پادشاه به کشاورز لبخندی زد و گفت ازت ممنونم شعر تو باعث شد جون من نجات پیدا کند
و در حالی که کشاورز حیران زده در و دیوار را نگاه میکرد پادشاه ثروت زیادی به او بخشید سند مِلک های زیادی به او عطا کرد و در نهایت تاجش را درآورد و بر سر کشاورز گذاشت و گفت: این برازنده توست در همان لحظه بود که کشاورز که حال پادشاه شده بود به انتقام سال ها پیش که پادشاه سابق او را شکنجه کرده بود دستور داد او را به قتل برسانند...
کشاورز (پادشاه جدید) به دلیل این عمل ناشایست موجب خشم خدا شد در همان لحظه طوفانی شدید آغاز شد و آن سرزمین برای همیشه از بین رفت...
پایان.