چند روز پیش از خواب بیدار شدم. برگشتم و دیدم یک چیز عجیب کنار من روی بالش قرار دارد. می دانید وقتی از یک خواب واقعا خوب بلند می شوید، همه چیز مثل یک رویا به نظر می آید. اولین واکنش من از دیدن آن چیز این بود که چی؟ این چطور به این جا آمده؟ چیزهایی مبهم از حضور در یک مراسم و گرفتن جایزه در ذهنم بود اما به حقیقت پیوستن آن خیلی عجیب به نظر می رسید. در ادامه، من آن جایزه [بهترین بازیکن جهان] را گرفتم و با خودم فکر کردم وای، این یک رویا نبود، این واقعی بود. حالا عنوان بهترین بازیکن جهان فوتبال به من اختصاص یافته بود و البته جام را پیش تر با خودم به رختخواب برده بودم (خنده). به آن جام کاملا خیره شده بودم تا متوجه شوم که به چه چیزی دست یافته ام. در واقع نه، کاملا نه. راستش را بخواهید هنوز تشخیص نداده ام که آن چه دستاوردی بوده است.
قرار نیست کودکان لهستانی در دنیا بهترین شوند
طرفداری | بگذارید چیزهایی را درباره مردم لهستان به شما بگویم و شاید به این وسیله چیزهایی را درباره لهستانی ها بفهمید. پیش از مراسم، می دانستم که سالی فوق العاده در بایرن مونیخ داشتم. می دانستم که ممکن است برنده جایزه شوم. حتی می توان گفت که سزاوارش بودم اما در لهستان، ما مشکل خود کم بینی داریم. در لهستان هرگز کسی بهترین بازیکن جهان نشده بود. یک کودک لهستانی، سوپراستاری ندارد که آن را الگو قرار دهد. استعدادیاب ها همیشه همین را می گویند. به همین خاطر است که هیچ لهستانی فکر نمی کند که به اندازه کافی خوب است، گویی که هیچ یک از ما قرار نیست هرگز حضور در اوج را تجربه کنیم.
قرار نیست که کودکان لهستانی در دنیا بهترین شوند. وقتی جایزه را گرفتم، باورم نمی شد. می دانستم مردم فکر می کنند که این حرفم کلیشه ای است اما در آن لحظه تمام لحظات زندگی ام مثل یک برق از جلوی چشمانم گذشت. می توانستم اولین گام هایم همراه با توپ را ببینم، بازی هایم در زمین های خاکی و گلی و تمام افرادی که به من کمک کردند تا به این نقطه برسم، همه جلوی چشمانم آمدند. این مثل یک فیلم سینمایی بود. تمام این درام، در سه پرده رقم خورد و می خواهم این فیلم را با شما به اشتراک بگذارم چون می خواهم حداقل یک کودک که در لهستان یا نقطه دیگری در دنیا که جرات رویاپردازی ندارد، این داستان را بشنود و شاید از این بابت از من قدردانی کند.
پرده اول؛ مراسم عشای ربانی
وقتی کودک بودم، اولین عشای ربانی ام را در یک کلیسای محلی داشتم. برای آن هایی که با مذهب کاتولیک آشنا نیستند، باید بگویم این یک روز واقعا ویژه است. با حضور افراد زیادی در کلیسا، این آیین اجرا می شود و سپس آن را در کنار خانواده هایمان جشن می گیریم. مشکل این بود سه ساعت پس از آیین عشای ربانی، من بازی داشتم و محل برگزاری خیلی دور بود. پیش از شروع مراسم، پدرم کریستوف، کمی با کشیش صحبت کرد. لزنو، روستای زادگاهم در 40 کیلومتری غرب ورشو بود و پدرم می دانست که مسابقه داریم. پدرم به کشیش گفت:
پدر روحانی گوش کن، بهتر نیست مراسم عشای ربانی را یک ساعت و نیم زودتر شروع کنی و از ده دقیقه پایانی صرف نظر کنی؟ پسرم بازی دارد.
کمی عجیب و احمقانه به نظر می رسید اما کشیش مرا خوب می شناخت. او دقایقی فکر کرد و گفت باشه، چرا که نه. ما می دانیم که روبرت چقدر فوتبال را دوست دارد. مراسم را سریع برگزار می کنیم. وقتی که مراسم پایان یافت، صلیب کشیدم و سریعا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم تا به ورشو برویم. البته بازی را هم بردیم.
فکر می کنم آن داستان، کاملا نشانگر دوران کودکی من و البته شخصیت پدرم باشد. پنج ساله بودم که فوتبال بازی کردن را شروع کردم. در روستای لزنو، تیمی در رده سنی من نبود و باید با بچه هایی بازی می کردم که دو سال بزرگ تر بودند. سخت بود چون من خیلی خجالتی و لاغر بودم و دو سال اختلاف سنی در آن سن، واقعا زیاد بود. برای سال ها، در تیمی در ورشو بازی می کردم و یک ساعت طول می کشید از تا لزنو به ورشو بروم تا در تمرینات شرکت کنم. اگر پدر و مادری داشتم که حوصله بردن من به تمرینات را نداشتند، رویای فوتبالیست شدنم قبل از آن که شروع شود، پایان می یافت. مادر و پدرم هر دو معلم ورزش بودند و پس از مدرسه، مرا به تمرین می بردند. دو ساعت منتظر می ماندند تا تمرینم تمام شود و مرا با ماشین به خانه می بردند. باشگاه رختکن نداشت و خیلی اوقات در باران می دویدم تا به ماشینی که سرتاسر گلی بود، برسم. سپس در تاریکی شب پدرم رانندگی می کرد و ساعت 10 شب به خانه می رسیدیم. پدرم روزها و هفته ها، سفری چهار ساعته را در طول روز طی می کرد تا پسر کوچکش بتواند تمرین کند.
شوخی نمی کنم. به معنای واقعی کلمه از والدین دیگر بچه ها می شنیدم که به پدر و مادرم می گفتند چرا این کار را انجام می دهید. پدر و مادرم هرگز نگفتند این کار را می کنیم تا پسرمان فوتبالیست حرفه ای شود. در عوض آن ها همیشه می گفتند روبرت رویایش را دنبال می کند و او عاشق فوتبال است. آن ها هرگز نگفتند اوه، ما هر کاری می کنیم تا روبرت بازیکن حرفه ای شود، به اوج برسد و ما ثروتمند شویم. هرگز. می دانید، بسیاری از پدر و مادرها، بچه هایشان را تحت فشار می گذارند تا موفق شوند. پدرانی را کنار خط می دیدم که سر پسر 10 ساله شان داد می زدند. این انگیزه دادن به یک بچه و حتی یک فرد بزرگسال درست نیست. آن پدر و مادر نمی دانند ورزشکار شدن چگونه است. آن ها عشق به فوتبال که از ته دل می آید را نمی فهمند. حتی وقتی جوان بودم، افرادی بودند که اعتقاد داشتند من برای فوتبالیست شدن خیلی کوچک و لاغر هستم. با این حال پدر و مادرم همیشه مرا تشویق می کردند تا به رویاهایم فکر کنم و حرف های دیگران را نشنیده بگیرم. آن ها همیشه به من این مسئله را گوشزد می کردند و سال ها طول کشید تا بفهمم منظور آن ها چیست. آن ها می گفتند روبرت، به غریزه ات اعتماد کن. این برای یک مهاجم فوتبال و برای هرکس، یک توصیه و درس خوب است.
پرده دوم؛ رد شدن
وقتی شانزده سالم بود، پدرم پس از یک دوره بیماری طولانی درگذشت. هنوز هم توصیف این که آن مسئله چقدر برایم سخت بود را دشوار می دانم. وقتی یک پسر بچه هستید، چیزهای خاصی وجود دارد که فقط با پدرتان می توانید درباره آن صحبت کنید، چیزهایی مثل بالغ شدن و مرد شدن. پس از مرگ پدرم، اغلب اوقات می خواستم با او در خصوص این چیزها صحبت کنم. بارها آرزو کردم که بتوانم فقط یک بار، فقط ده دقیقه با او تلفنی صحبت کنم اما نتوانستم. مادرم سعی کرد تا حد توان به من کمک کنم و به خاطر کارهایی که مادرم برایم انجام داده، احترام زیادی قائلم. مادرم در عین حال برایم هم پدر بود و هم مادر.
وقتی پدرم فوت شد، من در تیم ب لژیا ورشو بازی می کردم. در تیم رزرو بزرگ ترین باشگاه لهستان بودم. ما در دسته سوم بازی می کردیم. حدود یک سال بعد و در سال 2006، قراردادم در حال اتمام بود و لژیا ورشو باید تصمیم می گرفت که قراردادم را برای یک سال دیگر تمدید کند. متاسفانه با یک مصدومیت شدید زانو روبرو شدم و برخی افراد در باشگاه فکر می کردند که من دیگر به بهترین فرمم بر نمی گردم. دوران وحشتناکی بود و از باشگاه پرسیدم که قرار است چه کار کنند. باشگاه لژیا ورشو حتی زحمت نداد سرمربی یا مدیرورزشی را برای صحبت با من بفرستد. آن ها منشی باشگاه را فرستادند تا به من بگوید بازیکن آزاد هستم. آن روز یکی از بدترین روزهای زندگی ام بود. پدرم مرده بود و دوران فوتبالی ام هم در خطر بود. پس از دریافت خبر، مادرم در ماشین منتظرم بود. او فورا گفت چه ات شده؟ چیزی درست پیش نمی رود. من هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه کردم. به مادرم گفتم چه اتفاقی افتاده.
مادرم زنی قوی بود. او گفت مشکلی نیست. فکر کردن به گذشته فایده ای ندارد. راه حلی می یابیم. مادرم با باشگاه زنیز پروشکوف تماس گرفت که در همان لیگ بود اما از لژیا ورشو خیلی کوچک تر بود. آن ها دو ماه پیش مرا به شدت می خواستند اما من گفتم غیر ممکن است، چرا باید لژیا را ترک کنم و به زنیز پروشکوف بروم؟ با این حال خوشحال شدم که هنوز مرا می خواستند. به آن تیم رفتم و ریکاوری ام را شروع کردم. در برهه بدی بودم و حتی نمی توانستم درست بدوم؛ یکی از پاهایم دیرتر حرکت می کرد، طوری که انگار پای عقبی ام را با سیمان بسته اند. خنده دار به نظر می آید مگر نه؟ فکر کنید اگر به حرف بدخواهان گوش می کردم، همان آسیب دیدگی مرا متوقف می کرد.
من در آن زمان در دسته سوم لهستان بازی می کردم و در تلاش بودم به یاد بیاورم دویدن چگونه است. مطمئننا از آن روزهای تیره و تار چیزهای زیادی یاد گرفتم. باید روی اعتماد به نفسم کار می کردم و به وقت زیادی نیاز داشتم تا به فرم خوبی برگردم. وقتی این اتفاق افتاد، بازی پس از بازی گل می زدم. چهار سال بعد، سیل پیشنهادها برای ترک فوتبال لهستان به من رسید. شایعات زیادی وجود داشت و افراد زیادی به من می گفتند چه کار کن و چه کار نکن. خیلی ها مقاصد متعددی را به من پیشنهاد می دادند اما حرف هایی که پدر و مادرم به من زده بودند را به یاد آوردم: "به غریزه ات اعتماد کن روبرت. در اعماق وجودم همیشه می دانستم قرار است کجا بروم؛ آلمان.
پرده سوم؛ شرط بندی
یک بار شرطی با یورگن کلوپ بستم. سال 2010 بود و چند ماهی بود که به دورتموند آمده بودم. راستش را بخواهید خیلی سخت بود. وقتی به آلمان آمدم، فقط چند کلمه آلمانی می دانستم. می دانستم Danke یعنی متشکرم. همچنین معنای آب و آب و هوا را هم می دانستم. در خصوص یورگن کلوپ، باید بگویم تمرینات او شدت خیلی خیلی بالایی داشت. من در خصوص تاثیرگذاری ام ناامید شده بودم اما یورگن می خواست مرا به چالش بکشد. به همین خاطر، در چند ماه ابتدایی یک شرط بندی کوچکی کردیم. شرط بستیم که اگر بتوانم در یک جلسه تمرینی ده گل بزنم، او به من 50 یورو بدهد و اگر نتوانستم، من 50 یورو به کلوپ بدهم.
در هفته های ابتدایی، همیشه به کلوپ می باختم و او معمولا می خندید اما پس از چند ماه، ورق برگشت و من کسی بودم که پول پارو می کرد. به همین خاطر، کلوپ اومد و گفت اوکی، دیگر بس است. تو حالا آماده ای. اما در حقیقت واقعا آماده نبودم. بازی ها نسبت به تمرینات متفاوت بودند. در آن فصل معمولا به عنوان یار تعویضی در نیمه دوم به بازی می آمدم اما به عنوان یار پست ده، پشت مهاجم بازی می کردم. پست مورد علاقه ام بازی در پست مهاجم نوک بود. هنوز هم بابت آن شش ماه، از یورگن کلوپ متشکرم. از کلوپ چیزهای زیادی در خصوص بازی در عمق و حرکت بازیکنِ پشت مهاجم یاد گرفتم. وقتی فصل دوم شروع شد، هنوز هم با مشکلاتی روبرو بودم. حس می کردم که یورگن کلوپ توقع بیشتری از من دارد اما دقیقا نمی دانستم از من چه می خواهد. پس از شکست بد و سنگین مقابل مارسی در لیگ قهرمانان اروپا که فکر کنم با نتیجه 3-0 بود، به او گفتم یورگن، باید با هم حرف بزنیم. فقط به من بگو چه انتظاراتی از من داری.
کاملا یادم نمی آید او دقیقا چه به من گفت چون هنوز زبان آلمانی ام در بهترین سطح نبود اما با توجه همان چند کلمه آلمانی که می دانستم و البته زبان بدن، فهمیدم که یکدیگر را خوب درک می کنیم و گفتگوی خوبی داشتیم. سه روز بعد در پیروزی 4-0 مقابل آگزبورگ، هت تریک کردم و یک پاس گل دادم. آن بازی برایم یک نقطه عطف و باوری ذهنی بود. فکر می کنم که آن نقطه عطف به پدرم مربوط بود. در آن زمان چندان درباره اش فکر نکردم اما فهمیدم آن مکالمه ای که با یورگن داشتم، شبیه همان مکالماتی بود که دوست داشتم با پدرم داشته باشم. می توانستم در خصوص هر چیزی با یورگن صحبت کنم و به او اعتماد داشته باشم. کلوپ یک مرد خانواده است و نسبت به چیزهایی که در زندگی خصوصی شما وجود دارد، همدلی و همدردی می کند.
یورگن نه تنها برایم نقش پدری داشت، بلکه به عنوان مربی هم مثل یک معلم بد بود، البته این حرف من را به بهترین شکل در نظر بگیرید، مثل یک تمجید. بگذارید توضیح دهم، وقتی که در مدرسه بودید را به یاد بیاورید، کدام معلم را بیشتر به خاطر دارید؟ همان معلمی که به شما آسان می گرفت و انتظاری ازتان نداشت؟ نه، نه، نه. شما همان معلم بدی را به خاطر دارید که سخت گیر بود، همان کسی که شما را تحت فشار قرار می داد تا بهترین نتیجه ممکن را از شما بگیرد. این همان معلمی است که باعث پیشرفت و بهتر شدن دانش آموز می شود. یورگن دقیقا چنین معلمی بود. یورگن نمی خواست بگذارد شما شاگرد دوم باشید، یورگن می خواست تمام شاگردانش، شاگرد ممتاز باشند. نکته مهم این جاست کلوپ این را نه برای خودش بلکه برای خود بازیکنان می خواست. کلوپ چیزهای زیادی به من آموخت. وقتی به دورتموند آمدم، می خواستم همه کارها را سریع انجام دهم و تک ضرب پاس دهم. یورگن به من یاد داد آرام باشم و در صورت لزوم، دو ضرب پاس بدهم. این کاملا در تضاد با طبیعت من بود اما با همین راهنمایی های کلوپ توانستم گل های بیشتری بزنم. کلوپ در ادامه مرا بازهم به چالش کشید، شوت تک ضرب و بنگ، گل. کلوپ واقعا یک نابغه است.
یورگن هرگز فراموش نکرد که ما در درجه اول انسان هستیم و در درجه بعدی فوتبالیست. یادم می آید یک بار پس از یک هفته تعطیلی، در رختکن بودیم. می دانید، یک ترفند کلاسیک برای بازیکنی که به تازگی از نوشیدن مشروبات الکلی دست کشیده، این است که صبح زود تعداد زیادی سیر بخورد تا دهانش بوی الکل ندهد. یورگن این ترفند را می دانست و قبل از تمرین وارد رختکن شد و رختکن را بو کشید. یورگن مثل یک سگ شماری بو می کشید. در نهایت او گفت بوی چیزی حس می کنم، بوی سیر می آید؟ البته که یورگن می دانست چه کار کرده ایم، ما هم می دانستیم که او فهمیده است. او بعد از مطرح کردن سوالش، منتظر پاسخ نماند و بدون این که کلمه دیگری بگوید، از آن جا دور شد. لحظه ای سکوت کرد و ما هم پس از نگاه کردن به یکدیگر خندیدیم. درس ماجرا این جاست؛ هرگز سعی نکنید یورگن کلوپ را گول بزنید، او مرد خیلی باهوشی است.
البته یورگن تنها کسی نبود که به من کمک کرد بهتر شوم. وقتی به بایرن مونیخ پیوستم، از مربیانی چون یوپ هاینکس، پپ گواردیولا، کارلو آنچلوتی و حالا هانسی فلیک، چیزهای زیادی یاد گرفتم. بازی کردن برای بایرن مونیخ یک تجربه آموزشی فوق العاده است زیرا توقعات بسیار بالاست و فرهنگ باشگاه حرفه ای است. این یعنی شما مجبورید استانداردهایتان را بالا ببرید. هنوز هم بدون کمک نزدیکانم نمی توانستم پیشرفت کنم و در این راه مدیون آنا، همسرم هستم. زمانی که در زنیز پروشکوف بازی می کردم، در دانشگاه با یکدیگر آشنا شدیم. آنا در رشته تغذیه و تربیت بدنی تحصیل می کرد. وقتی 26 سالم بود، از دانش آنا برای بهبود رژیم غذایی و رویکرد ذهنی من در بازی استفاده کردیم. ما در خصوص هر مسئله با هم صحبت می کنیم. دوباره مسئله ای را فهمیدم که کاش آن را به تمام فوتبالیست های جوان بیاموزند؛ به جای دفن مشکلات تان درون خود، آن ها را بازگو کنید تا حل شان آسان تر شود. این مسئله در رشد من به عنوان یک انسان و فوتبالیست، گام بسیار مهمی بود.
وقتی به همه اتفاقاتی که در زندگی ام افتاده دقت می کنم، وقتی این فیلم در ذهنم اجرا می شود، می فهمم چه اندازه در زندگی خوش شانس بوده ام. شما هرگز به تنهایی جام نمی برید، هر جامی که آن ها را در دستانم گرفته ام و یا با خودم به تختخواب برده ام، همه به کمک هم تیمی ها به دست آمده و آن ها به من کمک کردند تا بهتر شوم. هم تیمی های دوران بچگی ام، تمام مربیان، خواهرم، آن کشیشی که اجازه داد عشای ربانی را زودتر تمام کنیم و البته مادرم که در بدترین برهه زندگی ام کنارم بود، کمک زیادی به من کردند. و صد البته پدرم به من کمک های زیادی کرد. او نتوانست فوتبالیست شدن مرا ببیند گرچه دوست دارم به این فکر کنم که حالا او از جایگاهی بالاتر و در بهترین صندلی آن جایگاه، تمام بازی های مرا می بیند. پدرم اولین کسی بود که به من توپ را داد تا بازی کنم و هرگز نگذاشت فراموش کنم که چرا فوتبال بازی می کنم. نه برای جام، نه برای پول و نه برای قهرمانی؛ ما فوتبال بازی می کنیم چون عاشقش هستیم. متشکرم پدر.