داستان درباره دو خواهر هستند
یکی شون اسمش یوها بود ولی نابینا است.
یکی دیگر اسمش لی بود ولی دیوانه و مغزش مشکل داشت زیاد نمیتونست چیز های مهم رو بهفمه.
این دوتا خواهر شبیه هم بودند
ولی مشکل شان پول بود هر دو شان فقیر و بدبخت بودند.
از مجبوری گل قرمز میفروختن.
ولی تو این شهر اونا زندگی میکردند دزد طایفه شاخه ای بودند یعنی هر کدام شاخه و گروه خودش رو داشتن.
اونا به همه زور میگفتن حتی از این دوتا خواهر هد هم پول و مالیات میگرفتن ادعا میکردند دارند از شما ها محافظت میکنند در اصل داشتن جیب خودشان رو پُر پول میکردند.
یک روز صبر لی تمام شد همونی که مغزش مشکل داشت
با صدای بلند فریاد زد گفت ما چرا باید به شما پول بدیم پلیس ها محافظت میکنند تازه اگر شما ها اونقدر مهربان هستید لطفا از همه ما پول نگیرید.
دقتی اینو گفت همه دزد ها رفتن فردا اومدند با رئیس شون هم اومده بود فرمانده اش اسمش چی بود
همون چی مستقیم اومد پیش دو تا خواهرها
گل همه شون رو خراب کرد.
وقتی یوهان نابینا با ناراحتی گفت چرا این کارو میکنید خواهر من راست میگه چرا از ما پول میگرید.
همون ثانیه دوتا خواهران رو زدند.
و رفتند.
دوتا خواهر از شدتت کتک و خوردند دو روز نتوانستن کار کنند.
بازهم از مجبوری گل قرمز خریدند و بازهم فروختن رو شروع کردند.
یک مشتری پیش یوها اومد گفت چرا اومدی اینجا گل میفروشی با چشم های نابینات.
گفت مجبورم بخاطر خودم و خواهرم.
خواهرم اسمش لی است مغزش مشکل داره مثل بچه است زود ناراحت میشه.
مشتری گفت به هر حال خودت دوست داری گل فروشی کن
راستی حالا گل ها پقدر میدی گفت یک سکه.
همون مرد گفت باشه من بهت دو سکه میدم چون امروز جشن تولد رئیس من است بهت هدیه دادم
اینو گفت و گل رو گرفت و رفت!
یوها از سکه اضافه خوشحال شده بود به خواهرش گفت بیا اینجا سکه بهت بدم خواهرش سکه رو قبول کرد.
یک روز گروه چی اومدند سراغ اینا گفت مالیات بده وقتی ندادند بازهم دعوا شد.
یکی داشت رد میشد وقتی دید دارند دعوا میکنه با دوتا دختر اینم دخالت کرد.
وقتی این مرد جنگید 6 نفر رو زخمی کرد چهار نفر رو کشت.
وقتی جنگ تمام شد
همون مرد اومد جلو گفت اسم من شی است بهترین رزمی کار گروه پا هستم.
دختر ها هم معرفی کردند گفت اسم من یوها است
خواهرم لی است .
همون مرد همون موقع خودش فهمید یکی شون نابینا است و دیگری بی مغز.
این مرد گفت برای من کار میکنید یا نه.
این خواهر از شنیدن کار خدشحال شدند.
اقایی شی گفت حتی چشمت نابینا است و خواهرت مغز خوبی نداره میتونید کار کنید کار مناسب است.
اینا هم قبول کردند.
شی نقشه اش این بود این دو تا خواهر فرمانده رقیب دشمن رو نابود کنه چون شی گروه پا رو بر عهده داشت گروه پا ادم بد بودند از کل جهان بد ترین ادم رو زمین بودند حتی به بچه شش ماهه هم رحم نمیکرد چی زن چی مرد فرق نداشت برای همین از دختر ها استفاده کرد.
وقتی نقشه این بود دو تا خواهر همه چی رو خراب کردند چون خواهر بی مغز لیوان ها رو شکستان.
شی خیلی ناراحت شد ولی کار با دو تا خواهر نداشت چون میدونست اگر موافق هم میشد فرمانده لیوان ها رو نمیخورد چون خیلی باهوش بود.
این دو تا خواهر نابینا دست خواهر بی مغز رو گرفته بود چون خودش نابینا بود
یهویی دماغ لی خون اومد رفتن تو یک اتاق دماغش رو شست و اومد پیش یوها همون موقع شایعه شد گردن بند شی گم شده شی
تلاش کرد نتوانست
گردنبند خودش رو پیدا کنه برای همین یکی گفت کار این دو تا خواهر بوده چون رفتن تو داخل اتاق.
همون اتاق فکر میکردند اینجا خرابه است در اصل اتاق گران بها و طلا اقایی شی بود
شی خیلی تندرو بود خودش دوتا خواهران رو شکنجه داد حتی لحظه مرگ!
یوها گفت کار من و خواهر من نیست دارم راست میگم من چشمم نابیناست نمیتونم ببینم تازه خواهرم بی مغ است خودت میدونی.
شی توجه نکرد رفت سراغ لی.
شی سوال کرد کار شما بود لی جواب داد نه کار من نبود راستی چرا داری ما رو اذیت میکنی یا بازی است.
چون این سوال ها از بی مغزی لی بود؟
شی از اعصبی دو تایشون رو شکنجه کرد بازهم شکنجه داد.
یوها هر چقدر التماس کرد لی هم همینطور.
شی توجه نکرد.
یکی از گروه متحد این گروه پا گفت کار دزد دیگری بود.
شی بلافاصله اونا رو ازاد کرد .
ولی هنوز ناراحت بود.
یوها و لی از شکنجه زیاد نتوانستن به خانه خود برسند از مجبوری یک جا ایستاده بودند.
یکی از پلیس ها اونا رو کمک کردند رسوندن خانه هایشان.
چند وقتی 3 ماهه شده بود گل فروشی رو ادامه دادند.
یک روز بازهم دعوا کرد با گروه چی یک دیگر کمک کرد بازهم گروه چی شکست داد ولی این مرد اقایی شی نبود.
خودش رو معرفی اسم من سی است .
همون موقع یوها بیهوش شد چون سرش با دعوا اسیب دیده بود همون مرد سی اینا رو بردند بیمارستان همون موقع بیهوش اومد گفت من اینجا چکار میکنم سی گفت نترس پول بیمارستان تو رو من پرداختم نگران پول نباش.
همون موقع اقای شی گروه پا هم اینجا بود چون اقایی سی هم گروه پا بود.
شی با اعصبی گفت چرا اینا رو اوردی اینجا چرا اینا دزد است.
سی گفت نخیر اینا ادم خوبی هستن دزد دیگران بودند.
شی با اعصبی اینجا رو ترک کرد.
یوها ترسیده بود از اقایی شی گفت پرا منو اینجا اوردی اقایی سی.
سی هم گفت اگر من بگم میخوام باهات ازدواج کنم قبول میکنی.
یوها خیلی گیج شده بود گفت نه اصلا تازه چشم من نابینا هستم چرا منو میخوای سی گفت مشکل نیست.
یوها گفت نه.
چند روز شد یوها با کمک خواهرش لی اومدند خانه.
دوباره گل فروشی کردند.
1 ماه شده بود.
همون مرد سی با یکی از قوی ترین جنگجو ارتش گروه پا اسمش فان بود گفت راستی گفته بودی دنبال خواهر خوانده میگردی چون اگر فامیل نداشته باشی تو رد به مجلس راه نمیده.
فان گفت اره تو سراغ داری؟
سی گفت سراغ دارم ولی یکی شون نابیناست دیگری بی مغز وقتی اینو گفت فان ناراحت شد گفت چرا نابینا رو قبول کنم با بی مغز.
سی گفت بخاطر من قبول کن من نابینا رو دوست دارم لطفا قبول کن پیش تو باشه.
فان گفت باشه اگر خوب و نیازش داشتم حتما.
فان خودش به یوها و لی رساند با بهانه ای خریدن گل قرمز.
یوها خوشحال بود یک مشتری خوب پیدا کرده 40 تا گل قرمز نشون داد.
فان گفت باشه یکی شون رو بر میدارم.
یوها گفت یک سکه میشه.
فان سکه تویل داد.
20 تا گل رو برداشت.
یوها چشمش نمیدید برای همین فان دزدی کرد و رفت داشت دور میشد دید این کار دزدی از یک فقیر است دوباره برگشت
فان گفت راستی چرا تو میخندی
یوها گفت خوشحالم.
فان گفت من 20 تا گل قرمز برداشتم با یک سکه.
یوها گفت من میدونم 20 تا برداشتی از گل های قرمز من.
فان گفت چطوری.
یوها گفت وقتی تو گل ها رو جمع میکردی صدا برداشتن گل ها اومد حتی توداشتی میفرستی با لمس کردند گل ها میتوجه شدم کم شده.
فان گفت چطوری.
یوها گفت من نابینا هستم ولی شنیدن گوش من قوی است حتی حسس کردند من!
فان گیج شده بود.
فان به خودش گفت خوب باهوش است.
حتی لی هم کارهای انجام میداد کسی بلد نبود.
لی میتوانست با دویدن 50 کیلومتر تو 1 ساعت طی میکرد.
نظر فان جلب شد اینا رو اوردند خانه خودش.
یوها و لی گیج شده بودند میگفتند چرا ما رو اورده اینجا.
فان گفت من جنگجویی بی بی بدیل هستم من میخوام شما رو خواهر خوانده خودم بشید دلت میخواد خواهر من باشید.
یوها و لی خیلی گریه میکردند با صدای بلند میگفتن اره اره.
یوها نابینا با صدای بلند گفت من ارزو کوچکم این بود یک برادر داشتم ولی الان براورده شده؟
لی هم خوشحال شده بود.
فان گفت خوبه پس شما ها خواهر من هستید یک برای اینا تو لیست خانوادگی خودش نوشته کرد.
یوها نابینا و لی بی مغز هر شب و صبح برای برادرش غذا درست میکردند.
6 ماه شده بود یوها و لی دعا میکردند برادرشان فان تو همه جنگ ها پیروز و افتخار از تو جنگ باشه طول نکشید خبر پیروز فان اومد.
یوها لی خوشحال شده بودند.
فان وقتی خونه اومده بود برای خواهرهای خوگلش و مهرانش هدیه اورد.
برای یوها گردن بند و انگشتر.
برای لی یک تاج طلا با گردنبند اورده بود.
یوها و لی خوشحال شدند برادشان رو بغل کردند میگفتن خدا اینکارو کرده ما خواهر تو باشیم تو هم برادر من.
فان میگفت حتما شاید.
یک روز خواهرشان رو اورده بود به اتاق جنگ و تمرین نظامی.
لی دست برادرش رو گرفته بود چون از شنید صدای مردم چون تمرین میکردند میترسید خواهر نابینا دست راستش رو گرفته بود بخاطر چشمش.
رسیدن اتاق فرماندهی.
وقتی وارد شد رهبرشان از فان ناراحت بود چون فان به هیچکس رحم نکرده بود.
رهبرش فان رو کتک زد وقتی فان رو زد قلب یوها به درد امد.
رفت جلو سپر برای برادرش شد.
یوها میگفت من بزن برادر منو نزن وقتی رهبر اینو شنید از کتک زدند فان پشیمان شد.
خود فان و خواهرشان اومد خانه .
فان گفت چرا سپر شدی.
یوها گفت کدام خواهری نیست برای برادرش سپر جان نمیشه من شاید نابینا هستم ولی از تو محافظت میکنم.
لی هم همینطور گفت.
یوها گفت شاید من ناراحت میشم چون تو میری جنگ مردم رو میکشی ناراحت میشم بخاطر خیلی دوستت دارم برای همین میگم نرو جنگ.
فان گفت میدونم منظورت چیه ولی من باید برم جنگ.
یک شب یوها خواب دید کشتی فان تو دریا غرق شد همگی کشته شدند.
وقتی یوها اینو تو خواب دید ناراحت شد.
رفت پیش پیشگو.
پیشگو گفت خبر خوبی است.
یوها توجه نکرد بدون وقفه با لی خواهرش رفتن پیش رهبر.
یوها گفت من چشم خوبی ندارم ولی خواب دیدم کشتی جنگی شما غرق میشه.
رهبر گفت دروغه.
یوها گفت فقط ازمایش کنید لطفا ازمایش کردند هیچ خطری نداره.
رهبر گفت باشه.
رهبر به فان گفت جنگ نمیریم.
فان گیج شده بود یکی فرماندها ماجرا رو تعریف کرد.
فان خیلی ناراحت شده بود بخاطر خواهرش به جنگ نرفته بود وقتی اومد خانه خواهرشان غذا اومده کرده بود.
لی گفت سلام برادر خوبی.
فان با اعصبی میز غذا رو پرت کرد .
یوها و لی ترسیده بودند از ترس زیاد بدنشان می لرزیدن
یوها گفت چی شده.
فان گفت تو چه غلطی کردی.
یوها گفت بخاطر تو اینکارو کردم.
فان بلند شد یک سیلی محکم تو گوش یوها زد.
برای یوها و لی اصلا سابقه نداشت برادرش اینکارو کنه!
یوها داشت اشک میریخت گفت جنگ اونقدر مهمه از خانوادگی اصلا مهم نیست.
فان گفت اره جنگ مهم بود من با کمک جنگ معروف هستم من اهل جنگ هستم الان ارتش سربازها چی میگن همگی میگن من ترسیده ام.
یوها گفت نخیر اینطوری فکر نمیکنند.
فان هم یوهان و هم لی رو کتک زد جیغ صدای لی رو در اورده بود.
یوها گفت برادر لطفا منو بزن لی رو کار نگیر.
فان گفت شما ها اصلا خواهر من نیستید اصلا.
یوها گفت اینو نگو.
فان گفت بخاطر تو مجلس جنگ قبول بشم قبول کردم شما ها رو
میتونستم برم خواهر پولدار بگیرم نه نابینا و بی مغز.
یوها و لی داشتن اشک میریختن.
لی گفت چرا چرا نمیخوای من و خواهرم خواهر تو باشیم.
فان گفت من شما ها رو نمیخوام برید گم شیدم دفتر لیست خانوادگی رو پاره کرد گفت دیگر خواهر من نیستید شما ها اشغال هستید.
یوها گفت من حاظرم بمیرم ولی از تو جدا نمیخوام بشم برادر.
فان گفت دیگر نگو خواهر منی مگر نه خودم رو میکشم من الان میرم تا بر میگردم شما ها رفته باشید.
فان رفت بیرون.
یوها و لی داشتن اشک میریختن هیچ لباسی که برادرش و وسایل برایش خریده بود بر نداشتن چون بعدا برادرش نگویید ما یخاطر پولش اومدیم ما دنبال خودش اومدیم چی فرقی باشه چی پولدار.
یوها و لی رفتن.
وقتی 3 ساعت شده بود
فان برگشت خانه دید کسی اینجا نیست فقط یک غذا امده کرده و رفتن.
لی بی مغز یک پیام نوشته کرده بود ما نه بخاطر پول نه بخاطر چیز دیگری اومدیم ما بخاطر تو خیلی دوستت داشتیم میخواستیم برادر من باشی اومدیم پیشت و جلوی رفتن جنگ رو گرفتیم تمام از طرف لی و یوها.
فان ناراحت بود فرداش میخواست پسام رو بندازه تو تو اشغال پیشت کاغذ هم پیام نوشته بود.
نوشته بود ما میریم گل فروشی خودمان رو شروع میکنیم دیگر میریم دیگر ما رو پیدا نکنی چون دوست نداریم دوباره باعث ناراحتی تو بشیم ما غلط کردیم میدونم اگر بگم برادر ناراحت میشی برای همین بهت میگم اقایی فان جان اگر بدی و خوبی دیدی از دست ما ناراحت نباش.
فان رفت پیش رهبرش معذرت خواهی کنه بخاطر اشتباهه خواهرش.
رهبر گفت من تو رو ژنرال کل ارتش میکنم.
فان تعجب کرده بود گفت مگر چی شده.
رهبر گفت خواهرت گفته بود کشتی غرق میشه برای همین خواهرت گفت ازمایش کن ازمایش بدی نداره وقتی ازمایش کردیم همه کشتی ها تو دریاه یانگ تسه غرق شدند.
رهبر گفت تو خواهر خوبی داری حتی منم حسودی ام شده ای کاش منم خواهر داشتم.
فان پشیمان شده بود دنیا رو گشت نتوانست پیدا کنه.
فان 2 ماه شده بود بازهم هم دنیا رو گشت کل سرباز ها دستور داده شده بود اینا رو پسدا کنند همه جا عکس اینا رو زده بودند.
یوها و لی تو جایی دیگری گل فروشی میکردند.
یکی عکس تبلیغ اینا رو دیده بود گفت شما ها به فرمانده فان چی میشه.
یوها و لی همه ماجرا رو تعریف کن برایش.
این مرد مهربان اسمش تسانگ بود گفت بیاید خانه من چون ممکنه سرما بخورید تازه گل های شما دارند تو سرما پژمرده میشن.
تسانگ خانه خودش اورد گفت با ما زندگی کنید ما پدر شماها میشم چون من هیچ پسری و دختری ندارم فامیل دارم و فرزند ندارم.
تسانگ گفت من نمیذارم فان شما ها رو پیدا کنه و اذیت کنه من از شما ها مواظبت میکنم دیگر نیاز نیست برید سرکار.
تسانگ بازرگان شهر بود برای همین پولدار بود.
وقتی 5 سال گذاشت تسانگ فوت کرد.
تو این مراسم مرگ تسانگ بازرگان بزرگ فان هم اومده بوده یوها و لی دیدند فان هم اومده خوشحال شده بودند داشتن بال در میاوردن ولی جلو نرفتن یاد این افتادند شما ها خواهر من نیستید شما اشغال هستید اگر تو رو ببینم خودم رو میکشم برای همین جلو نرفتن.
مراسم تمام شده بود همگی رفتن بیرون فان هم داشت میرفت دید کسی کفش هایش رو تمیز کرده یک شاخه گل روی فان گذاشته فان متوجه شد خواهرشان اینجا هستن اینجا رو گشت پسدا نکردند چون یوها و لی خودشان رو مخفی کردند.
فان نتوانست پیدا کنه رفت.
فان طول نکشید با سربازانش اینجا اومدند دنیا رو کشتند ولی نبودند.
چون یوها و لی از اینجا رفته بودند.
بلاخره یوها نابینا مرگش رسیده بود
کلا داشت تمام خواب برادرش رو میدید از دنیا رفت دهانش باز ماند چون داشت کلمه برادر رو میگفت.
2 سال بعد لی هم درد سر مریض شده بود اینم هرشب خواب خواهر و برادرش رو میدید ار دنیا رفت اینم دهانش از کلمه برادر و خواهر باز ماند. لی بخاطر مرگ خواهر مغزش دچار ناراحتی شدید و کم خونی از دنیا رفت یوها بخاطر دلتنگی فوت کرد.
10 سال گذشت فان دنیا رو گشت همه جا رو رفت ندید ندید خواهرش.
پسر عمویی تسانگ لحظه مرگ تسانگ و یوها و لی کنار اینا بود .
به فان تعریف کرد همه ماجرا و مرگشان.
فان امد سر قبر دو خواهر کنار هم خاک شده بود.
فان گفت خواهر در جهان پیدا نمیشه اگر یک روزی کل جهان دشمنت باشن خواهرت رفیقت و دوست دارنده ازت محافظت میکنه.
برادر هم کوه و محافظ خواهر است نباید بذاره فقط یک ثانیه خواهرش اشک بریزه.
ولی من این کارو برای خواهرم نکردم خواهرمن خیلی من دوست داستن برای من هرکاری میکردند من نفهم قدرشان ندونستم.
وقتی یکی زنده است باهاش دشمنی یا دوستش نداری ولی وقتی فوت کنه میایی سر قبرش برایش گریه میکنی.
چند سال بعد فان هم از دنیا رفت جسدش کنار خواهرش دفن کردند اسم جسد اینا رو گذاشتم دنیا چقدر دور بود ولی قلبت خیلی نزدیک بود.
تمام