Ra... Raروزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد. دیوجانس اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس ، برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟
آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟
دیوجانس گفت : آرى ، بى نیازم .
اسکندر گفت : تو را بى نیاز نمى بینم .بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
دیوجانس جواب داد : اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .
اسکندر پرسید: آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
درویش جواب داد : خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام ؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند.
برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛، نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.
اسکندر دوباره گفت: آیا درخواستی از من نداری ؟
دیوجانس گفت : چرا دارم
اسکندر خوشحال شد و گفت : خواهش تو چیست؟
دیوجانس گفت : کنار برو تا آفتاب برمن بتابد
اسکندر که تحت تاثیر بی اعتنایی درویش به دنیا قرار گرفته و در مقابل درویش تحقیر شده بود (شاید برای پنهان کردن حقارتش) گفت : اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوجانس باشم.